|
Berry Memories A beautiful and shiny place
| ||
|
سلااام💖 صبح نزدیک به ظهرتون بخیر☕️✨️ راستش من تقریبا ۲۰ دقیقس رسیدم خونه. روزای سه شنبه از ساعت ۷ و نیم تا تقریبا ۱۰ و نیم کلاس دارم مدرسه و بعدش میام خونه. البته عصرش هم باز کلاس داریم از ساعت ۴ تا تقریبا یک ربع به ۸🥲 چشمام واقعا یکم دارن میسوزنن چون فقط یک ساعت خوابیدم... امتحان عربی هم دارم عصر و باید الان برای اون بخونم. یک درسه خوشبختانه ولی باید وقت زیاد بزارم به هر حال... برام آرزوی موفقیت کنید🤭🌻 نمیدونم براتون جالبه که ماجراهای مدرسم رو به عنوان یه سال آخری بشنوید یا نه... ولی خب امروز رو میگم بهتون. زنگ اول ریاضی داشتیم با یکی از معلمای موردعلاقم خانم ذکاوت. واقعا ماشالا هم خوشگله و جذاب هم خوب تدریس میکنه. امروز دقت کردم و فهمیدم رنگ چشماش هم واقعا خاصه. یچیزی انگار بین سبز و قهوه ای بود. نمیدونم شایدم من اشتباه میکنم ولی خب یه رنگ خاص و قشنگیه😭 همیشه هم رنگ رژ لبایی که میزنه قشنگن. معمولا قرمز یواش میزنه ولی خب امروز یچیزی نزدیک به صورتی بود. کلا تیپ و استایل و خودش و همه چیزش واقعا عالی💖 امروز اتفاقا یکم سر کلاس راجب خودش و خاطراتش هم حرف زد. بیشتر از همسرش گله کرد. بهمون گفت که گاهی اوقات جلوی جمع حرفی میزنه که واقعیت نداره. مثلا جلوی مامان خودش (مامان همین معلم ریاضیمون) اومده گفته که چرا گلابی نیوردی برای پذیرایی و فلان و خب خانم ذکاوت هم اینجوری بوده که بابا اصلا گلابی نداریم که. کلا بهمون گفت که از این حرکت اصلا خوشش نمیاد و خب منم موافقم. یعنی چی که یهو یکی الکی میاد اینجوری تو رو ضایع میکنه... *بارها خودم زخم خورده هستم تو انواع و اقسام موقعیت های مختلف😭* از این معلم دافمون که بگذریم، میرسیم به زنگ فارسی که با خانم میرشاهی داشتیم. قبلا فکر میکنم راجب خانم میرشاهی یسری چیزا گفتم اینجا. معلم خوبیه خیلی خوش ذوقه و کلا آدم احساسی هستش فقط گاهی اوقات سر امتحان یکوچولو عاممم... نمیدونم چجوری توصیف کنم ولی خب به هر حال به شخصه چون امسال سال آخره دارم سعی میکنم که این چیزا رو از این به بعد نادیده بگیرم. جدی چقدر خوب میشه فقط به خوبی ها توجه کرد. خب بگذریم! بریم سر زنگ فارسی. امتحان داشتیم ولی امتحان خوبی بود. قرار بود روز یکشنبه بگیره اما اون روز جلسه داشت و نیومد *دروغ چیه ما هم خیلی خوش حال شدیم چون زنگ آخر باهاش کلاس داشتیم و باید تا یه ربع به ۲ وایمیستادیم اما رفتیم خونه دیگه😃* کلا این کنسل شدنای یهویی تو مدرسه واقعا بینظیرن... خب دیگه، من برم سراغ عربی عزیزانم. بازم میام پیشتون با ماجراهای جدید😎🌻 فعلا خدانگهدارتون👋🏻🥲🤍 [ سه شنبه بیستم آبان ۱۴۰۴ ] [ 11:14 ] [ Sofia Malikson ]
سلااام💖🌻 الان که دارم اینو مینویسم ساعت ۳ صبحه و هنوز بیدارم... البته دیشب هم دیر خوابیدم و امروز هم دیر بیدار شدم ولی خب باید حتما یکم بخوابم چون ساعت ۷ و ۲۰ دقیقه باید مدرسه باشم دیگه🥲 راستش امشب یکم سفره دلم رو برای دوستام باز کردم و احساساتی شدم. راجب این حرف زدم که شماها با معلماتون صمیمی هستید و حالا حتی اگه در حد کمی هم باهاشون نزدیک هستین، باز هم یه دو سه تا جمله قشنگ بهم میگین اما من هیچوقت تو عمرم اینجوری نبودم. و قسمت بدترش اینه که دلم میخواسته منم یکم با معلمام رابطه نزدیکتری داشته باشم امااا... نشده... من اصلا اینطوریم که ۹۰ درصد مواقع ساکتم! پس در نتیجه طبیعیه که همچین اتفاقی هم رخ نده، اما ته دلم آرزو دارم که ای کاش منم یجورایی عوض میشدم و اجتماعی تر با معلمام برخود میکردم. مخصوصا معلم ریاضی کلاس نهمم، خانم آروین فر:))) خانم آروین فر واقعا هنوز که هنوزه بعد سه سال تو قلبم باقی مونده و قطعا قرار نیست هیچوقت فراموشش کنم. حتی میتونم بگم هر روز تو زندگیم حتی چند ثانیه هم که شده ازش یاد میکنم. تا حالا اینو شنیدین که میگن آدما وقتی که میمیرن ۷ دقیقه از خاطرات خوب زندگیشون براشون یادآوری میشه و میاد جلو چشمشون؟ قطعا تک تک لحظاتی که با خانم آروین فر گذروندم برای من تو اون ۷ دقیقه یادآوری میشه🥺 کاش خودشم میتونست اینا رو بخونه... واقعا اون انگار یه دید دیگه ای نسبت به زندگی رو بهم هدیه داد. درست تو همون موقعی که نا امید بودم اومد و نجاتم داد بدون اینکه خودش حتی ذره ای از حال دلم خبر داشته باشه. گاهی اوقات با خودم میگم واقعا این علاقه به این بانو چی هست که تا الان ازش یکم هم کم نشده و بلکه بیشتر هم شده :) خب دیگه، حس میکنم یکم سبک تر شدم😁 شاید با این کلمه ها و حرفایی که نوشتم، امشب برم به خواب خانم آروین فر 😂 البته خوش حال هم میشم که برم به رویاش🤍✨️ شبتون/صبحتون بخیر و فعلا بااای👋🏻💋 [ یکشنبه هجدهم آبان ۱۴۰۴ ] [ 3:55 ] [ Sofia Malikson ]
بعد مدت ها درود!😂 [ جمعه شانزدهم آبان ۱۴۰۴ ] [ 3:27 ] [ Sofia Malikson ]
|
||
| [ Weblog Themes By : GreenSkin.ir ] | ||