قالب سبز


Berry Memories
A beautiful and shiny place
لوگو دوستان

طومار نویستون برگشت😆

نبودم چون دوباره درگیر بودم. البته اینترنت هم نداشتم و يه چند روزی با هات اسپات به نت همراه بابام وصل میشدم. چند بار زد به سرم که بیام اینجا ولی نمیدونم نیومدم دیگه. کلا یکم بی حوصله و دپرس هم بودم. مثلا شنبه خیلی حالم گرفته بود و اصلا فازم معلوم نبود. مامانم هم فهمیده بود ناراحتم و پیشنهاد داد با داداشم برم بیرون. رفتم ولی فقط خیابونا رو متر کردیم و بعد برگشتیم. یکم هم بحث کردیم تو راه ولی اونقدر جدی و شدید نبود. البته بخوام بیشتر براتون توضیح بدم، علاوه بر شنبه الانم هنوز ناراحتم یکم چون تابستون دیگه نفس های آخرشه، هنوز برای مدرسه هیچ کاری نکردم، جمعه آزمون کانون دارم دوباره و...

ببینید ناراحت نیستما یجورایی خسته و کلافم. مامان و بابام عملا امسال انگار فراموش کردن من مدرسه دارم! واقعا انگار نه انگار. درسته سال آخره ولی چه وضعشه خدایی😭 هیچ کوفتی نخریدم😭 هیچییییی

این حجم از بیخیالی بی سابقست. فردا درسته که قراره بریم مشهد خرید ولی برای لباس میریم. اونم دقیقه نوووود. چرا انقدر دیر؟ چون حقوق بابام رو دیر واریز کردن. کلا اعصابم خورد...

بیشتر سر همین خرید مدرسه کلافه و عصبیم. اصلا خیلی هم استرس دارم برای سه شنبه که اول مهره. اصلا دلم میخواد گریه کنم😭 خیلی داغونم😭 چجوری آخه مامان بابای من انقدر خونسردن. اصلا هیچ اهمیتی به من میدن که من خر سه شنبه باید برم مدرسه؟؟؟ *ببخشید که فحش میدم درکم کنید...*

امیدوارم فردا بتونم یه کاری کنم. تنها امیدم به فرداست. از یطرف تابستون هم اونقدر رویایی نبود، مثل همیشه! هر تابستون اینجوریم که واووو این تابستون میترکونی و فلان آخرش غمگین و افسرده نشستم برای مدرسه حرص میخورم. انقدر حالم خوب نیست نشستم دارم گریه میکنم همراه با تایپ کردن😭 به احتمال زیاد این متن یکی از مزخرف ترین متن های وبلاگم میشه...

دلم میخواست کافه های جدید برم اما کسی همراهم نبود پس نرفتم. دلم میخواست کتابخونه ثبت نام کنم اما بازم کسی همراهیم نکرد. دلم میخواست کلی کار کنم اما فقط به خاطر اینکه هیچ همراهی نداشتم نکردم و نشستم تو خونه. خونه موندن دیوونم کرد و همینطور غمگین و درمونده... کارم تو این تابستون (و همینطور بقیه تابستونای زندگیم) فقط موندن تو اتاقم و حسرت خوردن بود. آخه کلا خانواده من همینطورین. همش تو خونه ایم و خیلی کم پیش میاد بریم یجایی اما من دلم میخواد، دلم میخواد که برم بیرون و خوش بگذرونم ولی کسی همراهیم نمیکنه. از طرفی تنهایی هم یکم میترسم و فکر می‌کنم بقیه قضاوتم میکنن و مسخره میشم.

فکر میکردم با دیدن ومپایر دایریز شاید امشب حالم خوب میشه اما بازم همونم که هستم... یکم کمک کننده بود برام اما بازم اونقدر تاثیر نکرد🥲

در آخر باید بگم که:

....I got that summertime, summertime sadness

تا درودی دیگر، بدرود عزیزانم😭🌻

[ دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۴ ] [ 1:44 ] [ Sofia Malikson ]

.: Weblog Themes By GreenSkin :.

درباره وبلاگ

من سوفیام و میتونی بهم دختر آفتاب گردون هم بگی🌻💖
اینجا معمولا خاطراتم و یا هر چیزی که از نظرم جالب بوده و تجربش کردم رو مینویسم و باهاتون به اشتراک میزارم😇
امیدوارم از نوشته هام خوشتون بیاد💞