|
Berry Memories A beautiful and shiny place
| ||
|
سلامی سبز به همه🌱😂 از یک سال هم بیشتر شده که اینجا نیستم. حدود یک ماهه که تو ذهنم هست که دوباره بیام اینجا و خب الان اینجام! به صدای ذهنم گوش دادم و اومدم. امشب با مامانم رفتیم مسجد تا شمع روشن کنه. راستش من با اصرار مامانم رفتم... در اصل قرار بود مامانم با دوستش بره ولی دوستش نامردی کرد و بلند شد رفت مشهد. خلاصه با مامانم رفتم. خیلی شلوغ بود واقعا... یعنی من فحش میدادم جدی. چرا؟ چون بعضیا همینجوری الکی جلوی راه وایستاده بودن. بیشتر به خاطر همین دوست نداشتم برم چون خیلی شلوغ میشه خیابونا. خلاصه با بدبختی رفتیم مسجد و شمع روشن کردیم. باورتون نمیشه یکی تو مسجد تو اون شلوغی داشت از خودش عکس میگرفت! خب اینجا مگه جای عکس گرفتنه؟؟؟؟ اونم تو اون شلوغی... چی بگم والا. ما فقط سریع شمع روشن کردیم و فرار کردیم. مامانم گفت اگه دوستش باهاش میومد برای عزاداری هم وایمیستاد ولی خب ازونجایی که من غر میزنم، برگشتیم خونه دیگه. الانم تازه رسیدیم خونه. چند تا از بيسکوئيت های بدون قند داداشم کش رفتم و خوردم به همراه آب چون خیلی تشنم بود. از یطرفی هم مامانم رفته تو تردز میگه چرا رو سر همه کلاه گذاشتن😂 روی پروفایل بعضیا یک کلاه سفید گذاشتن😭 خیلی چیز رندوم و جالبی بود. خودمم نفهمیدم چرا کلاه گذاشتن ولی کلی خندیدم. به هر حال امشب شاید آخرین باری بود که تو محرم رفتم مسجد. اصلا شلوغی رو دوست ندارم. *البته در حالت عادی هم مسجد نمیرم!* بازم به عقاید بقیه احترام میزارم ولی خب خودم اهلش نیستم با کمال احترام. برای ریکاوری فکر کنم باید چند تا آهنگ مشتی گوش بدم تا حالم بیاد سر جاش. فعلا ♡♡♡ [ شنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۴ ] [ 22:5 ] [ Sofia Malikson ]
|
||
| [ Weblog Themes By : GreenSkin.ir ] | ||